به وبلاگ من خوش آمدید
این وبلاگ در زمینه فروش مدار فلزیاب و دستگاه فلزیاب فعالیت می نماید . و همچنین اطلاعات کاملی در زمینه تاریخ و باستان شناسی ، مطالب علمی ، نجوم و فضا ، الکترونیک ، پزشکی و سرگرمی و... جمع آوری شده است که امیدوارم مورد پسند شما دوستان قرار بگیرد .
برای تماس با مدیر وبلاگ با شماره زیر تماس بگیرید :
09117194971 حامد
يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟دست همه حاضرين بالا رفت.سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي.......
برای مشاهده ادامه مطلب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره ی سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه ی خود بازگردد. سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما د ارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.....
برای مشاهده ادامه مطلب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
برای مشاهده ادامه مطلب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.......
برای مشاهده ادامه مطلب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شکست ميخوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوقالعادهاي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
مطالب علمی و
آموزشی ،
فلزیاب
و آدرس
ewa.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.